ثمیناثمینا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

بهار زندگی

سال نو مبارک

                                سال نو پیشاپیش به همه ی عزیزان و دوستان مبارک باشه                                 امیدوارم همه به خوبی و خوشی سال رو نو کنین ...
28 اسفند 1390

دندونای جدید ثمینا

چند روز پیش متوجه شدم ثمینا خانوم 4 تا دندون همزمان در آورده. دوتا پایین قسمت جلو پسین... دوتا هم بالا بعد از جای نیش... فکر کنم برای همینه که تو یک ماه و نیم فقط پنجاه گرم وزن گرفته... طفلکی ها!... چقدر سخته دندون در آوردن
7 اسفند 1390

کار های جدید ثمینا جون

ثمینا جونم حسابی شیطون و بلا شده... هرکاری که بزرگتر ها انجام میدن دوس داره انجام بده. سعی میکنه حرف های همه رو تکرار کنه. یاد گرفته (بابا) میگه. اما مامان بیچاره رو میگه (ما). هر کاری که میخواد رو با (بدش) میگه. یهنی همه ی فعل ها. همه چی رو هم که میبینه میخواد و میگه بده بده بده بده... دالی کردن رو هم خیلی دوست داره. صد بار پشت هم دیگه میتونه دالی کنه. عاشق شیشه شیرشه و  موقع خواب که میشه تند و تند میره و قوطی شیرخشک رو نشون میده تا براش آماده کنم. عاشق ددر هستش و تا مانتو دستم بگیرم میگه ددر و میره جوراب و کفشش رو میاره تا بریم ددر. برنامه فیتیله و سی دی تینا  رو خیلی دوست داره و تمام وقتی که بیداره باید براش پخ...
12 بهمن 1390

دومین تولد یکسالگی

دومین تولد خونه مادر جون و پدر جون برگزار شد که اون هم یک جشن خودمونی بود برای خاله های من(مامان). از اونجایی که ثمینا جون خاله نداره و خاله های من هم خیلی خیلی دوسش دارن مادر جون یک جشن کوچولو براشون گرفت. البته چون خیلی با عجله شد نتونستیم تزیینات کامل داشته باشیم.             ...
21 دی 1390

عکس ها

البته به خاطر اینکه فایل عکس ها رو نداشتم کیفیتشون خیلی خوب نیست...               ...
18 دی 1390

تولد یکسالگی

ثمینای من یک ساله شد... پنجشنبه 15 دی ماه دخترم یک سالش رو تموم کرد. ما هم جمعه شب رو براش یه جشن خونوادگی گرفتیم که مهمونامون مان و بابای من (مادر جون و پدر جون) دایی جون و زندایی جون...مامان بابایی(مامان عزیز) و عمه جون و دختر عمه بودن. متاسفانه...متاسفانه یادمون رفت که عکس بندازیم و فقط دایی جون زحمت کشید و از شبمون فیلم گرفت. چند تا از عکس های آتلیه و قبل از جشنمون رو میزارم تا بعد از روی فیلم هم چند تا عکس بگیرم و بزارم...         ...
18 دی 1390

برای دخترم...

دخترم چقدر روز ها زود گذشت. یک سال پیش من در تدارک حضورت تو این دنیا بودم! و حالا در دارک اولین جشن حضورت! چقدر زود بزرگ شدی... و من سرمست از حضور تو... چه روزهایی گذش! من منتظر خندیدن تو    دندانک تو    ایستادن و قدم برداشتن تو... هنوز هم که مینویسم در باورم نیست که تو یک ساله شدی! دخترکم هر نگاهت  هر خنده ی مستانه ی و  هر دست نوازشگر تو  آتش عشق محبتت در دلم را شعله ور تر میکند. مهربانم چقدر بودنتبرایم لازم بود... چقدر آمدنت برایم معجزه کرد... و من چقدر با تو خوشم... تو ترانه ی لحظه های زندگیم شدی. آمدی و روح خسته و دل آزرده ی من با تو درمان شد. طبیب آسمانی ام برایم تا هستم ب...
13 دی 1390

ما اومدیم...

سلام به همه دوستان خوبمون که تو این چند وقت که نبودیم ما رو فراموش نکردن و بهمون سر زدن. از همه متشکریم. به دلایل کمی تا قسمی فنی فقط میتونستم نظراتتون رو بخونم و تایید کنم.              در این مدت اتفاقات زیادی نیفتاد... تنها اتفاق هیجان انگیز راه رفتن ثمینا جونمه که بی صبرانه منتظرش بودم. البته فقط چند قدم راه میره و خودش ذوق میکنه و تالاپ می افته زمین! کمتر از 35 روز دیگه دخترم یک سالش میشه و من باورم نمیشه... چقدر زود گذشت.                        &nb...
12 آذر 1390

ثمینا می ایستد!

بله! دختر کوچولوی من حالا میتونه رو پاهای کوچولوش وایسه و کلی ذوق کنه... این روزها تمام تلاشش اینه که اولین قدم های زندگیش رو محکم برداره!                  ...
9 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار زندگی می باشد