بزرگ شدم خانوم شدم...
صبح داریم میریم خونه پدرجون و مادر جون...
بابایی منتظرمونه و کمی دیر شده.
تو راه پله بغلش کردمو یک دور مونده تا پله ها تموم بشه میگه: مامانی! منو بغل نکن... من خانوم شدم. خودم بیام!
ثمینا:
من:
تو ماشین برای بابایی تعریف میکنم. خانوم در جواب میگه: من بزرگ شدم... خانوم شدم!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی